بلاهای ایرانیهای هفت خط سر آمریکاییها

سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برا ی شرکت در یک کنفرانس همسفر شدند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، امّا در کمال تعجّب دیدند که ایرانی­ها سه نفرشان یک بلیط خریدند، یکی از آمریکایی­ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می­کنید؟

یکی از ایرانی­ها گفت: صبر کنید تا نشانتان بدهیم. همه سوار قطار شدند. آمریکایی­ها روی صندلی­های تعیین شده نشستند، امّا ایرانی­ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد مأمور کنترل قطار آمد و بلیط­ها را کنترل کرد. بعد در توالت را زد وگفت: بلیط لطفاً! بعد در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون ، مأمور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی­ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه­ای بوده است.

بعد از کنفرانس آمریکایی­ها تصمیم گرفتند:
ادامه نوشته

آرزو

 

بنده­ای به خدا گفت: اگر سرنوشت مرا از پیش نوشته­ای، پس چرا آرزو کنم؟

خدا گفت:شاید نوشته باشم هرچه آرزو کند.

حقیقت عشق

یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوق‌العاده زیبا است ازدواج کرد.
اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه می‌خوردند، آنها از هم جدا شدند.
طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهره‌ای بسیار معمولی است.
اما به نظر می‌رسد که دوستم بیشتر و عمیق‌تر از گذشته عاشق همسرش است.

عده‌ای آدم فضول در اطراف از او می‌پرسند:…
فکر نمی‌کنی همسر قبلی‌ات خوشگل‌تر بود؟

دوستم با قاطعیت به آنها جواب می‌دهد: نه! اصلاً! اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی میشد و فریاد میزد، خیلی وحشی و زشت به نظرم می‌رسید.
اما هسمر کنونی‌ام این طور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است.
وقتی این حرف را می‌زند، دوستانش می‌خندند و می‌گویند : کاملا متوجه شدیم…

می‌گویند :
زن‌ها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمی‌شوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر می‌رسند.

بچه‌ها هرگز مادرشان را زشت نمی‌دانند؛
سگ‌ها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمی‌کنند.
اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمی‌آید.
اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت.
زیرا “حس زیبا دیدن” همان عشق است …

 

 

نظر جالب یک ریاضیدان در مورد زن و مرد

روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد  پرسیدند.

جواب داد:

اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =۱

اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک می­گذاریم =۱۰

اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک می­گذاریم =۱۰۰

اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک می­گذاریم =۱۰۰۰

ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی­ماند و صفر

هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت !

وعده پادشاه

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد

هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.

از او پرسید: آیا سردت نیست؟

نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.

پادشاه گفت:من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم

یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد.

اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند

در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:

اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم

اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد . .

حقیقت لیلی

خدا مشتی خاک برگرفت. می خواست لیلی را بسازد،
از خود در او دمید،و لیلی پیش از آنکه با خبر شود، عاشق شد.
سالیانی ست که لیلی عشق می­ورزد. لیلی باید عاشق باشد.
زیرا خدا در او دمیده است و هر که خدا در او بدمد، عاشق می­شود.
لیلی نام تمام دختران زمین است؛ نام دیگر انسان.
خدا گفت: به دنیایتان می آورم تا عاشق شوید.
آزمونتان تنها همین است: عشق. و هر که عاشق­تر آمد،
نزدیکتر است. پس نزدیکتر آیید، نزدیکتر.
عشق، کمند من است. کمندی که شما را پیش من می­آورد. کمندم را بگیرید.
و لیلی کمند خدا را گرفت.
خدا گفت: عشق، فرصت گفتگو است. گفتگو با من.
با من گفتگو کنید.
و لیلی تمام کلمه هایش را به خدا داد. لیلی هم صحبت خدا شد.
خدا گفت: عشق، همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور می کند.
و لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند.

بامبو و سرخس

روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی­ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت كنم. به خدا گفتم: آیا می­توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب ‏او مرا شگفت زده كرد.
او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می­بینی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود: ‏هنگامی كه درخت بامبو و سرخس راآفریدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای كافی دادم. دیر زمانی نپایید كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نكردم. در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد كردند و زیبایی خیره كننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. ‏من بامبوها را رها نكردم. در سال­های سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند. اما من ‏باز از آنها قطع امید نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت شش ماه ارتفاع آن به بیش از صد فوت ‏رسید. پنج سال طول كشیده بود تا ریشه­‏های بامبو به اندازه كافی قوی شوند. ریشه­هایی ‏كه بامبو را قوی می­ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می­‏كرد.
‏خداوند در ادامه فرمود: آیا می‏­دانی در تمامی این سالها كه تو درگیر مبارزه با ‏سختیها و مشكلات بودی در حقیقت ریشه­هایت را مستحكم می­‏ساختی. من در تمامی این مدت ‏تو را رها نكردم همانگونه كه بامبوها را رها نكردم.
‏هرگز خودت را با دیگران ‏مقایسه نكن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل كمك می­كنند، ‏زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می­­كنی و قد می­كشی!
‏از او پرسیدم : من ‏چقدر قد می­كشم.
‏در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می­كند؟
جواب دادم: هر ‏چقدر كه بتواند.
 
‏گفت: تو نیز باید رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه ‏بتوانی...  ..................

رنجش

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثّر بود .
علت ناراحتی­اش را پرسید .شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :
خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می­دیدی که به زمین افتاده
و از درد به خود می­پیچد
آیا از دست او دلخور و رنجیده می­شدی ؟
مرد گفت : مسلّم است که هرگز دلخور نمی­شدم .
آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی­شود .
سقراط پرسید :
به جای دلخوری چه احساسی می­یافتی و چه می­کردی ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقّت .
و سعی می­کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می­کردی که او را بیمار می­دانستی .
آیا انسان تنها جسمش بیمار می­شود؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی­شود.
بیماری فکر و روان نامش غفلت است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می­کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
و به او طبیب روح و داروی جان رساند .
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .
بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است .

داستان کوتاه بهشت و جهنم

مردي در عالم رويا فرشته اي ديد که در يک دستش مشعل و در دست ديگرش سطل آبي گرفته بود و در جاده اي روشن و تاريک راه مي رفت. مرد جلو رفت و از فرشته پرسيد: اين مشعل و سطل آب را کجا مي بري؟ فرشته جواب داد: مي خواهم با اين مشعل بهشت را آتش بزنم و با اين سطل آب، جهنم را خاموش کنم. آن وقت ببينم چه کسي واقعا خدا را دوست دارد!

حکایتی زیبا

یکی از جهانگردان معروف می گوید در اثنای سفر بر فراز کوهی راهبی را دیدم که در پناه سنگ ها نشسته به تفکر مشغول بود. از دیدنش به حیرت شدم. راهب بخندید و برای رفع حیرت من سرگذشت خود را چنین نقل کرد. چندماه پیش مریض شدم چنانکه اطباء از معالجه ام فرو ماندند و آشنایان امید از حیاتم بریدند. صبحگاهی در بستر بیماری بیهوش شدم و احساس کردم که مرگم فرا رسیده. در آن دم فرشته ای را دیدم که با من می گوید این دنیای زیبا و قشنگ که مدت ها در آن زندگی می کردی چگونه بود؟ آن وقت فهمیدم که حتی فرشتگان هم به زیبایی دنیای ما اعتراف دارند و بی اندازه حسرت خوردم که چگونه تمام عمر خود را مانند زندانیان در گوشه دیر به سر بردم و هیچوقت با چشم دقت به اطراف خود نظر نکردم تا از جمال جهان باخبر شوم . ناگهان به خود آمدم و متوجه شدم که هنوز زنده ام و تصمیم گرفتم که بقیه عمر را به جهان گردی بگذرانم