حکایتی زیبا
یکی از جهانگردان معروف می گوید در اثنای سفر بر فراز کوهی راهبی را دیدم که در پناه سنگ ها نشسته به تفکر مشغول بود. از دیدنش به حیرت شدم. راهب بخندید و برای رفع حیرت من سرگذشت خود را چنین نقل کرد. چندماه پیش مریض شدم چنانکه اطباء از معالجه ام فرو ماندند و آشنایان امید از حیاتم بریدند. صبحگاهی در بستر بیماری بیهوش شدم و احساس کردم که مرگم فرا رسیده. در آن دم فرشته ای را دیدم که با من می گوید این دنیای زیبا و قشنگ که مدت ها در آن زندگی می کردی چگونه بود؟ آن وقت فهمیدم که حتی فرشتگان هم به زیبایی دنیای ما اعتراف دارند و بی اندازه حسرت خوردم که چگونه تمام عمر خود را مانند زندانیان در گوشه دیر به سر بردم و هیچوقت با چشم دقت به اطراف خود نظر نکردم تا از جمال جهان باخبر شوم . ناگهان به خود آمدم و متوجه شدم که هنوز زنده ام و تصمیم گرفتم که بقیه عمر را به جهان گردی بگذرانم