مطلب به یاد ماندنی
با دل کسی بازی نکنین
دست بالای دست بسیاره.
با دل کسی بازی نکنین
دست بالای دست بسیاره.
آری از پشت کوه آمده ام...
چه می دانستم این ور کوه باید برای ثروت،حرام خورد؟!
برای عشق خیانت کرد
برای خوب دیده شدن دیگری را بد نشان داد
برای به عرش رسیدن دیگری را به فرش کشاند
وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را می پرسم
می گویند: از پشت کوه آمده!
ترجیح می دهم به پشت کوه برگردم
و تنها دغدغه ام سالم برگرداندن گوسفندان از دست گرگ ها باشد،
تا اینکه این ور کوه باشم و گرگ!
زنبوردار : کسي که همسر بلوند دارد.
ژنتيک : ژني که عامل اصلي تيک زدن در انسان مي باشد.
باميه : مسئوليت پختن خورشت بر عهده من است .
وايمکس : درنگ چرا؟
خراب : نوعي نوشيدني حاوي تکه هاي کوچک خر.
شيردان : آنکه شير خوب را از بد تميز مي دهد.
البرز: عربها به « پرز » گويند .
چرا عاقل کند کاري: يک ضرب المثل شيرازي.
غيرتي: هر نوع نوشيدني به جز چاي .
قرتي : نوعي چاي که با قر و حرکات موزون سرو ميشود.
پنهاني : قلمي که جاي جوهر با عسل مينويسد.
مختلف : مرگ مغزي .
مورچه خوار : خواهر مورچه.
جدول : کسي که نياکانش علاف باشند را گويند.
کره حيواني : بيچاره ناشنواست .
کته ماست : آن گربه مال ماست .
کراچي : پس تکليف ناشنوايان چه ميشود ؟
سهپايه : ۳ تا آدم باحال که هميشه پايه هر حرکتي هستند.
يک کلاغ چهل کلاغ : نبردي ناجوانمردانه بين کلاغها.
وانت : اينترنت آزاد و بدون فيلتر.
اسلواکي : نرم و خرامان گام برداشتن.
نيکوتين : نوجواني خوش سيرت.
تهراني: تيکه هاي هلوي باقيمانده ته آبميوه.
ﻫﺮ ﭼﻲ ﻣﻬﺮﺑﻮﻥ ﺗﺮ ﺑﺎﺷﻲ ، ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﻬﺖ ﻇﻠﻢ ﻣﻲﻛﻨﻨﺪ !!!!!!!
ﻫﺮ ﭼﻲ ﺻﺎﺩﻕ ﺗﺮ ﺑﺎﺷﻲ ، ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﻬﺖ ﺷﻚ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ !!!!!!!
ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﻟﺴﻮﺯ ﺗﺮ ﺑﺎﺷﻲ ، ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺩﻟﺘﻮ ﻣﻲ ﺷﻜﻨﻦ !!!!!!
ﻫﺮ ﭼﻪ ﺁﺭﻭﻡ ﺗﺮ ﺑﺎﺷﻲ ، ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻦ ﺁﺩﻡ ﺿﻌﻴﻔﻲ ﻫﺴﺘﻲ !!!!
ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﻓﻜﺮ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﻲ ، ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺣﻘﺖ ﺭﻭ ﻣﻲﺧﻮﺭﻥ !!!
ﻭ ﻫﺮ ﭼﻲ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﻭ ﺧﺎﻛﻲ ﺗﺮ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻱ، ﻭﺍﺳﺖ ﻛﻤﺘﺮ ﺍﺭﺯﺵ ﻗﺎﺋﻠﻨﺪ!!ﻭ ﺍﻳﻦ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺯﻧﺪﮔﻴﺴﺖ !..
ولی باز هم تو خوب باش چون حتی اگر یک نفر هم به تو اعتماد کنه، می تونی کل دنیا رو عوض کنی
فقط و فقط یک نفر
پس یادمان باشد از وقت های مان بخوبی استفاده کنیم تا در آینده حسرت این روزها و فرصتهای از دست رفته را نخوریم
رفتم و بزرگ شدم ولی حالا دیگر یادم رفته است دوست داشتن را
دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد می شه!اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمی شد.وسط جنگل، داره شب می شه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یه کمی با موتور ور رفتم دیدم… میبینم، نه از موتور ماشین سر در می آرم! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بیصدا بغل دستم وایساد. من هم بیمعطلی پریدم توش. این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیچ کس پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!خیلی ترسیدم. داشتم به خودم میاومدم که ماشین یهو همون طور بیصدا راه افتاد. هنوز خودم رو جمع و جور نکرده بودم که توی نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت میرفت طرف دره. تو لحظههای آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلوی چشمم.تو لحظههای آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده. نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میاومد و فرمون رو میپیچوند.از دور یه نوری دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند میدویدم که نفس کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش میاومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم روی زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو.یکیشون داد زد: محمد نگاه کن! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشین رو هل می دادیم سوار ماشین ما شده بود.
«چارلی چاپلین»
بهترین دوستم آینه است، وقتی من گریه میکنم او نمی خندد.
این هم سخن نویسنده
بهترین دوستان آدم هم شبیه آینه هستند، وقتی که ناراحتیم آنها هم ناراحتند و وقتی خوشحالیم آنها هم خوشحالند ولی که حیف چه کمند از این دوستان عزیز و بسیار دوست داشتنی
زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پير دانا نزد او رفتند.
پيرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند او از مرد
پرسید: تو چقدر همسرت را دوست داری!؟
مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سرحد مرگ او را می پرستم! و تا ابدهمچنین خواهم بود!
و از همسرش نيز پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه
داری!؟
زن شرمناک تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگدوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این
احساسم نسبتبه او کاسته نخواهد شد.
پير عاقل تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما
لحظاتی رخ می دهند که از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شد و
اصلا هیچ نشانه ای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد.
در آن لحظات حتی حاضرنخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر راببینید.اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از
آسمان عشق شما پراکنده شوند و دوباره خورشید محبت بر کانون
گرمتان پرتوافکنی کند.
در این ایام اصلا به فکر جدایی نیافتید و بدانید که "تاسرحد مرگ متنفر
بودن" تاوانی است که برای "تا سرحد مرگ دوست داشتن" می پردازید.
عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها
بچسبید، این هردو احساس را در زندگی تجربه خواهید کرد.
سعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه ای از هم جدا نشوید